امروز صبح زود، قلب همه ناگهانی و هُری ریخت پایین !
چه اتفاقی افتاد؟امروز بر فراز نمک آبرود،سقف های شیب دار رنگی را ... و تا چشم کار می کرد آبی کمرنگ خزر را و تا چشم می دید سبزی جنگل را دیدیم و به یاد چشمهایمان سپردیم . در عبور از فراز جنگل صدای شادی ، جیغ های هیجان و گهگاه کمی ترس پنهان شده ! سکوت جنگل را می شکست .
پیاده روی در جنگل ، دیدن سبزه های بالا رفته از تنه ستبر درختان و شاخه های به هم تابیده ، همه سرشار از زیبائی بود . دور که می شوی از دریا ... خانه های رنگی به اندازه قوطی های کوچک به نظر می رسند . دریا صاف و خاموش و رمز آلود و از آن همه درخت و گل ، هاله های رنگی سبز به چشم می خورد و آدم به یاد این می افتد که جهان چقدر گسترده است جهان چقدر گسترده است .
در بازار چه خبر بود ؟ ( می خواهم بخندید !!)
هیچ ! بعضی وقتها ، بعضی از آدمها وقتی پول در جیب خود دارند ناراحتند . همچنین مقداری بی قراری و بی تابی می کنند که حتماً حتماً آن را خرج کنند. چون وجود آن پول نازنین در کیف ها یشان بفهمی . نفهمی آنها را اذیت می کند . امروز هم بچه ها رفتند و خود را از آن همه عذاب کاغذی رهایی دادند !