.

.

.

.

خاطرات اردو از زبان بچه ها

 اضطرابی به اندازه یک قلوه سنگ در تنگ دلم افتاده بود . از شانس خوبم دو تا از دکمه های لباسم نبود . بعد از کوک زدن آستینم توسط خانم پاکدامن و سنجاق زدن خانم گلزاری هر چه دنبال لیوانم گشتم پیدایش نکردم. گویا واقعا چرخ ماشین شانسم پنچر شده بود . چایی را به دستم داد لبخندی بر لبان ایشان بود . اولین لقمه را برداشتم .

    خانم گلزاری گفت:تند بخور آزیتا ، دیر می شود .

    لقمه را در هانم چپاندم . بعد از یک کشتی جانانه با نان پنیر را در آن نهادم و قید صبحانه را زدم پس از آموختن چطور بالا بردن پرچم ،اضطرابم از قلوه سنگ به کلوخ تبدیل شد . دیگر مطمئن شدم پرچم بعد از بالا رفتن وینگی پایین می آید . با قدمهایی آهسته و تپش قلبی که تند می شد تا کنار پرچم رفتم . با نگرانی نگاهم را به پرچمی که قرار بود تا چند دقیقه دیگر مایه ضایع شدنم شود، دوختم .این اضطراب آور ترین سرود ملی بود که تا کنون شنیده بودم .

    پرچم را با این دست و آن دست کردن و سرعت کم و زیاد کردن بالا بردم . زمان موعود فرا رسید . با هر ضرب و زوری که شده بود آن را گره دادم یک نفس راحت کشیدم . اما انگار از آن تشنگی سهمگین خبری نبود .

                                                                                    آزیتا دامن کشان

                                                                                    استان هرمزگان

 

                                                             ********************************

تسمه جوراب پارازین

 

    توی شیراز بودیم که با بچه های شیراز آشنا شدیم . برعکس بچه ها که هنوز با هم حرف نمیزدند، راننده ها خوب با هم قاطی شده بودند . از اون پسر خاله ها !

    با هم دیگه راه افتادیم . ماشین ما و بچه های شیراز ! توی راه بودیم نمی دونم کدوم بیابون بود .هیچی نبود به غیر از خارو خاشاک ! همه اش منتظر بودیم ببینیم کی از این بیابون خلاص می شیم که یهو ماشین شیرازی ها خراب شد .همه ایستادیم ببینیم چی شده . هر کاری کردند مینی بوس روشن نشد . راننده ها هم متوجه نشدند که مینی بوس چش شده !

    برای کمک طلبیدن دست به سوی ماشین بزرگهایی که که مثل غول هستند ،دست بلند کردند . اون بنده خدا هم زود برامون ایستاد .د یگه شب شده بود . بچه ها حوصله شون سر رفته بود و نق می زدند که کی حرکت می کنیم ؟

    خلاصه .. راننده ماشین بزرگه هم نگاهی به ماشین انداخت و به جای اینکه ماشین رو درست کنه زدو وتسمه ماشین رو برید و به قول معروف می خواست ابرو رو درست کند ، زد چشم رو هم در آورد . خانم ها هم رفتند ماشین رو نگاه کردند دیدند چاره ای نیست جز اینکه دو تا جوراب زنانه رو به هم گره بزنند و یه تسمه ی جورابی بسازند . ماشین روشن شد ولی نمی تونست بیست و یک نفر رو تحمل کنه به همین دلیل همه شیرازی ها ، جز راننده ها که مجبور بودند نیایند،سوار مینی بوس ما شدند . حالا خودتون حساب کنید چه خبر بود . وقتی در قم بچه ها از ماشین پیاده شدند ، قیافه ها خیلی خنده دار شده بود .بعضی ها پاهاشون هم ورم کرده بود . اون شب خیلی بد گذشت . هم به ما و هم به دوستان شیرازی ما .

ولی الان که به اون فکر می کنم می بینم خاطره ایز به یاد موندنی بود .

 

فاطمه بصیرت

استان بوشهر

 

                                                              *******************************

 

     صبح شد و آن خروس بی محل آمد بالای سر من که ای تنبل پاشو از خواب ورزش کن دست رو هم بشور و کمی نرمش کن خواب در چشم من و خروس بالای سرم هی داد زد  و فکر می کرد که کرم پاشدم از خواب من بیچاره نمی دانم مگر این خروسه بیکاره؟ وقتی آن خواب ناز از چشمم رفت خروسه هم قوقولی قوقو کرد و رفت  پا شدم از تخت و آمدم پایین چشمم افتاد به زیر تخت بیا و ببین فکر می کنید چه بود آن زیر؟ سوسک و موش یا یک سیر؟ نه نبود هیچ یک از اینها نبود  یک چیز دیگر در آنجا بود  فکر کردم که اولش مرده است یا کسی آن را کشته است نشستم من به روی زمین انگار که بودم من در کمین تکانی خورد و من خوشحال گشتم خنده کردم و سرحال گشتم به پیش دوستان رفتم من زود آنها را آوردم ، هنوز آنجا بود صحنه بودن یک سر زیر تخت خندیدیم و خندیدیم و او بیدار گشت می گفت: چی شده  چرا می خندید ؟  مگر فیلم کمدی دیده اید؟  نگاهی به اطراف کرد و اوفهمید که دیشب رفته است زیر تخت و خندید او را از زیر تخت بیرون کشیدیم و بعد هم همه با هم خندیدیم.

سمانه جمشیدی

استان فارس

 

***************************************** 

 

عینک گمشده

 

بچه ها عینک من رو ندیدید ؟ عینکم نیست !

من با صدای ریحانه به طرف او برگشتم . مینی بوس پر از سر و صدا بود و صدای اون به کسی نمی رسید . فقط من ، مریم ،  زهره و آناهیتا که اطرافش بودیم صدای او را شنیدیم و بلند شدیم تا به او کمک کنیم کلی ساک و وسایل رو گشتیم ولی از عینک خبری نبود . پس از کلی تلاش سرانجام ریحانه از خستگی دستی به پیشانی اش کشید و صدای خنده اش بلند شد . آناهیتا به طرفش برگشت و گفت : چی شده ؟ خبری هست و ما نمی دونیم ؟

: نه بابا عینکم پیدا شد روی پیشنانی ام بود .

شلیک خنده ی ما از هر طرف بلند شد . آخه عینک روی پیشنای ریحانه بود و ما اونو ندیده بودیم ؟

آن روز ما کلی به این حواس پرتی خودمان خندیدیم.                                                                

                             درنا بیضایی

                      کهگیلویه و بویر احمد

 

******************************************

 

شاید تا به حال به اردو آمده باشید . من هم با چند تا از دوستانم به اردو آمدیم و حالا می خواهم خاطره یکی از این روزها را بنویسم .

اولین روزی که وارد اردوگاه شدم و قتی چشمم به زیبایی این جا افتاد بسیار خدا را شکر کردم . اطراف ساختمان را درخت و گل و سبزه پوشانده بود . مخصوصا اولین صبح همه خواب بودند . ان هم در خواب ناز !

ناگهان همه از خواب پریدند . حتما از خود می پرسید چرا؟

چون صدای خروس را شنیدیم .ان هم با صدای بلند ! باور کردنی نبود ! یک خروس بزرگ و زیبا و سخن گو ! بله . سخن گو!

این خروس که در اردو گاه لانه کرده بود ، بچه ها را برای نماز اول وقت بیدار می کرد . آنهایی که بیدار نمی شدند را نوک می زد و با هر زحمتی آنها را از تخت نرم و گرم  بیرون می کشید و برای نماز آماده می کرد . گاهی هم قوقولی می کرد . هیچ کس باورش نمی شد یک خروس در اردوگاه وجود داشته باشد . این خروس گاهی با بچه ها ورزش می کرد و آنها که او را می دیدند دوست داشتند با او ورزش کنند و از او امضا بگیرند . پس حالا یک خروس به جمع بچه ها پیوسته است . امید وارم در این اردو به تمام بچه ها خوش بگذرد .                       

                                   سکینه عامری

                                            استان خوزستان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد